در آن خلوت که هستی بی نشان بود | |
به کنج نیستی عالم نهان بود |
وجودی بود از نقش دویی دور | |
ز گفت و گوی مایی و تویی دور |
جمال مطلق از قید مظاهر | |
به نور خویش هم بر خویش ظاهر |
دلارا شاهدی در حجله غیب | |
مبرا دامنش از تهمت عیب |
نه با آیینه رویش در میانه | |
نه زلفش را کشیده دست شانه |
صبا از طره اش نگسسه تاری | |
ندیده چشمش از سرمه غباری |
نگشته با گلش همسایه سنبل | |
نبسته سبزه ای پیرایه بر گل |
رخش ساده ز هر خطی و خالی | |
ندیده هیچ چشمی زو خیالی |
نوای دلبری با خویش می ساخت | |
قمار عاشقی با خویش می باخت |
ولی زانجا که حکم خوبروییست | |
ز پرده خوبرو در تنگ خوییست |
پری رو تاب مستوری ندارد | |
چو در بندی سر از روزن برآرد* |
نظر کن لاله را در کوهساران | |
که چون خرم شود فصل بهاران |
کند شق شقه گلریز خارا | |
جمال خود کند زان آشکارا |
تو را چون معنیی در خاطر افتد | |
که در سلک معانی نادر افتد |
نیاری از خیال آن گذشتند | |
دهی بیرون به گفتن یا نوشتن |
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست | |
نخست این جنبش از حسن ازل خاست |
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس | |
تجلی کرد بر آفاق و انفس |
ز هر آیینه ای بنمود رویی | |
به هر جا خاست از وی گفت و گویی |
ازو یک لمعه بر ملک و ملک تافت | |
ملک سرگشته خود را چون فلک یافت |
همه سبوحیان سبوح گویان | |
شدند از بیخودی سبوح جویان** |
ز غواصان این بحر فلک فلک | |
برآمد غلغل سبحان ذی الملک |
ازان لمعه فروغی بر گل افتاد | |
ز گل شوری به جان بلبل افتاد |
رخ خود شمع ازان آتش برافروخت | |
به هر کاشانه صد پروانه را سوخت |
ز نورش تافت بر خورشید یک تاب | |
برون آورد نیلوفر سر از آب |
ز رویش روی خویش آراست لیلی | |
به هر مویش ز مجنون خاست میلی |
لب شیرین به شکر ریز بگشاد | |
دل از پرویز برد و جان ز فرهاد |
سر از جیب مه کنعان برآورد | |
زلیخا را دمار از جان برآورد |
جمال اوست هر جا جلوه کرده | |
ز معشوقان عالم بسته پرده |
به هر پرده که بینی پردگی اوست | |
قضا جنبان هر دل بردگی اوست |
به عشق اوست دل را زندگانی | |
به عشق اوست جان را کامرانی |
دلی کو عاشق خوبان دلجوست | |
اگر داند وگر نی عاشق اوست |
هلا تا نغلطی ناگه نگویی | |
که از ما عاشقی وز وی نکویی |
که همچون نیکویی عشق ستوده | |
ازو سر برزده در تو نموده |
تویی آیینه او آیینه آرا | |
تویی پوشیده و او آشکارا |
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست | |
نه تنها گنج او گنجینه هم اوست |
من و تو در میان کاری نداریم | |
بجز بیهوده پنداری نداریم *** |
خمش کین قصه پایانی ندارد | |
زبانی و زبان دانی ندارد |
همان بهتر که هم در عشق پیچیم | |
که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم |