آفرین جان آفرین پاک را | | آنکه جان بخشید و ایمان خاک را * |
عرش را بر آب بنیاد او نهاد | | خاکیان را عمر بر باد او نهاد |
آسمان را در زبردستی بداشت | | خاک را در غایت پستی بداشت |
آن یکی را جنبش مادام داد | | وان دگر را دایما آرام داد |
آسمان چون خیمهٔ برپای کرد | | بی ستون کرد و زمینش جای کرد |
کرد در شش روز هفت انجم پدید | | وز دو حرف آورد نه طارم پدید ** |
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت | | با فلک در حقه هر شب مهره باخت |
دام تن را مختلف احوال کرد | | مرغ جان را خاک در دنبال کرد |
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش | | کوه را افسرده کرد از بیم خویش |
بحر را از تشنگی لب خشک کرد | | سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد |
روح را در صورت پاک اونمود | | این همه کار از کفی خاک او نمود |
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد | | تن به جان و جان به ایمان زنده کرد |
کوه را هم تیغ داد و هم کمر | | تا به سرهنگی او افراخت سر |
گاه گل در روی آتش دسته کرد | | گاه پل بر روی دریا بسته کرد |
نیم پشه بر سر دشمن گماشت | | بر سر او چار صد سالش بداشت |
عنکبوتی را به حکمت دام داد | | صدر عالم را درو آرام داد *** |
بست موری را کمر چون موی سر | | کرد او را با سلیمان در کمر # |
خلعت اولاد عباسش بداد | | طاء و سین بیزحمت طاسش بداد |
پیشوایانی که ره بین آمدند | | گاه و بیگاه از پی این آمدند |
جان خود را عین حیرت یافتند | | هم ره جان عجز و حسرت یافتند |
|
درنگر اول که با آدم چه کرد | | عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد ## |
بازبنگر نوح را غرقاب کار | | تا چه برد از کافران سالی هزار ### |
باز ابراهیم را بین دل شده | | منجنیق و آتشش منزل شده |
باز اسمعیل را بین سوگوار | | کبش او قربان شده در کوی یار |
باز در یعقوب سرگردان نگر | | چشم کرده در سر کار پسر |
باز یوسف را نگر در داوری | | بندگی و چاه و زندان بر سری |
باز ایوب ستمکش را نگر | | مانده در کرمان و گرگان پیش در |
باز یونس را نگر گم گشته راه | | آمده از مه به ماهی چند گاه |
باز موسی را نگر ز آغاز عهد | | دایه فرعون و شده تابوت مهد |
باز داود زرهگر را نگر | | موم کرده آهن از تف جگر |
باز بنگر کز سلیمان خدیو | | ملک وی بر باد چون بگرفت دیو |
باز آن را بین که دل پر جوش شد | | اره بر سر دم نزد خاموش شد |
باز یحیی را نگر در پیش جمع | | زار سر بریده در طشتی چو شمع |
باز عیسی را نگر کز پای دار | | شد هزیمت از جهودان چند بار |
باز بنگر تا سر پیغامبران | | چه جفا و رنج دید از کافران |
تو چنان دانی که این آسان بود | | بلکه کمتر چیز ترک جان بود |
چند گویم چون دگر گفتم نماند | | گر گلی کز شاخ میرفتم نماند |
کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی | | میندانم چاره جز بیچارگی |
ای خرد در راه تو طفلی بشیر | | گم شده در جست و جویت عقل پیر |
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم | | از زعم من در منزه کی رسم |
|
نه تو در علم آیی و نه در عیان | | نی زیان و سودی از سود و زیان |
نه ز موسی هرگزت سودی رسد | | نه ز فرعونت زیان بودی رسد |
ای خدای بینهایت جز تو کیست | | چون توئی بیحد و غایت جز تو چیست |
هیچ چیز از بینهایت بیشکی | | چون به سر ناید کجا ماند یکی **** |
ای جهانی خلق حیران مانده | | تو بزیر پرده پنهان مانده |
پرده برگیر آخر و جانم مسوز | | بیش ازین در پرده پنهانم مسوز |
گم شدم در بحر حیرت ناگهان | | زین همه سرگشتگی بازم رهان |
در میان بحر گردون ماندهام | | وز درون پرده بیرون ماندهام |
بنده را زین بحر نامحرم برآر | | تو درافکندی مرا تو هم برآر |
نفس من بگرفت سر تا پای من | | گر نگیری دست من ای وای من |
جانم آلودست از بیهودگی | | من ندارم طاقت آلودگی |
یا ازین آلودگی پاکم بکن | | یا نه در خونم کش و خاکم بکن |
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود | | کز تو نیکو دیدهام از خویش بد |
مردهایام میروم بر روی خاک | | زنده گردان جانم ای جانبخش پاک |
مؤمنو کافر به خون آغشتهاند | | یا همه سرگشته یا برگشتهاند |
گر بخوانی این بود سرگشتگی | | ور برانی این بود برگشتگی |
پادشاها دل به خون آغشتهام | | پای تا سر چون فلک سرگشتهام |
گفتهای من با شماام روز و شب | | یک نفس فارغ مباشید از طلب |
چون چنین با یکدگر همسایهایم | | تو چو خورشیدی و ما هم سایهایم |
چه بود ای معطی بیسرمایگان | | گر نگه داری حق همسایگان |
|
با دلی پر درد و جانی با دریغ | | ز اشتیاقت اشک میبارم چو میغ |
گر دریغ خویش برگویم ترا | | گم بباشم تا به کی جویم ترا |
ره برم شو زان که گم راه آمدم | | دولتم ده گرچه بیگاه آمدم |
هرکه در کوی تو دولت یار شد | | در تو گم گشت وز خود بیزار شد |
نیستم نومید و هستم بیقرار | | بوک درگیرد یکی از صد هزار |
خورد عیاری بدان دلخسته باز | | با وثاقش برد دستش بسته باز |
شد که تیغ آرد زند در گردنش | | پارهٔ نان داد آن ساعت زنش |
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان | | دید آن دلخسته را در دست نان |
گفت این نانت که داد ای هیچ کس | | گفت این نان را عیالت داد و بس |
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام | | گفت بر ما شد ترا کشتن حرام |
زانک هر مردی که نان ما شکست | | سوی او با تیغ نتوان برد دست |
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ | | من چگونه خون او ریزم به تیغ |
خالقا سر تا به راه آوردهام | | نان همه بر خوان تو میخوردهام |
چون کسی میبشکند نان کسی | | حق گزاری میکند آن کس بسی |
چون تو بحر جود داری صد هزار | | نان تو بسیار خوردم حق گزار |
یا اله العالمین درماندهام | | غرق خون بر خشک کشتی راندهام |
دست من گیر و مرا فریاد رس | | دست بر سر چند دارم چون مگس |
ای گناه آمرز و عذرآموز من | | سوختم صد ره چه خواهی سوز من |
خونم از تشویر تو آمد به جوش | | ناجوان مردی بسی کردم بپوش |
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز | | تو عوض صد گونه رحمت داده باز |
|
پادشاها در من مسکین نگر | | گر ز من بد دیدی آن شد این نگر |
چون ندانستم خطا کردم ببخش | | بر دل و بر جان پر دردم ببخش |
چشم من گر مینگرید آشکار | | جان نهان میگرید از شوق تو زار |
خالقا گر نیک و گر بد کردهام | | هرچه کردم با تن خود کردهام |
عفو کن دون همتیهای مرا | | محو کن بیحرمتیهای مرا |
سوزنی چون دید با عیسی به هم | | بخیه با روی او فکندش لاجرم |
تیغ را از لاله خون آلود کرد | | گلشن نیلوفری از دود کرد |
پاره پاره خاک را در خون گرفت | | تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت |
در سجودش روز و شب خورشید و ماه | | کرد پیشانی خود بر خاک راه |
هست سیمایی ایشان از سجود | | کی بود بیسجده سیما را وجود |
روز از بسطش سپید افروخته | | شب ز قبضش در سیاهی سوخته |
طوطیی را طوق از زر ساخته | | هدهدی را پیک ره برساخته |
مرغ گردون در رهش پر میزند | | بر درش چون حلقهای سر میزند |
چرخ را دور شبانروزی دهد | | شب برد روز آورد روزی دهد |
چون دمی در گل دمد آدم کند | | وز کف و دودی همه عالم کند |
گه سگی را ره دهد در پیشگاه | | گه کند از گربهای مکشوف راه |
چون سگی را مرد آن قربت کند | | شیرمردی را به سگ نسبت کند |
او نهد از بهر سکان فلک | | گردهٔ خورشید بر خوان فلک |
گه عصائی را سلیمانی دهد | | گاه موری را سخن دانی دهد |
از عصایی آورد ثعبان پدید | | وز تنوری آورد طوفان پدید |
|
چون فلک را کرهای سرکش کند | | از هلالش نعل در آتش کند |
ناقه از سنگی پدیدار آورد | | گاو زر در نالهٔ زار آورد |
در زمستان سیم آرد در نثار | | زر فشاند در خزان از شاخسار |
گر کسی پیکان به خون پنهان کند | | او ز غنچه خون در پیکان کند |
یاسمین را چار ترکی برنهد | | لاله را از خون کله بر سر نهد |
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر | | گه کند در تاجش از شبنم گهر |
عقل کار افتاده جان دل داده زوست | | آسمان گردان زمین استاده زوست |
کوه چون سنگی شد از تقدیر او | | بحر آبی گشت از تشویر او |
هم زمینش خاک بر سر مانده است | | هم فلک چون حلقه بر در مانده است |
هشت خلدش یک ستانه بیش نیست | | هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست |
جمله در توحید او مستغرقاند | | چیست مستغرق که سحر مطلقاند |
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه | | جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه |
پستی خاک و بلندی فلک | | دو گواهش بس بود بر یک به یک |
با دو خاک و آتش و خون آورد | | سر خویش از جمله بیرون آورد |
خاک ما گل کرد در چل بامداد | | بعد از آن جان را درو آرام داد |
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد | | عقل دادش تا به دو بیننده شد |
عقل را چون دید بینایی گرفت | | علم دادش تا شناسایی گرفت |
چون شناسا شد به عقل اقرار داد | | غرق حیرت گشت و تن در کار داد |
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست | | جمله را گردن به زیر بار اوست |
حکمت او بر نهد بار همه | | وای عجب او خود نگه دار همه |
|
کوه را میخ زمین کرد از نخست | | پس زمین را روی از دریا بشست |
چون زمین بر پشت گاو استاد راست | | گاو بر ماهی و ماهی در هواست |
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس | | هیچ هیچست این همه هیچست و بس |
فکر کن در صنعت آن پادشاه | | کین همه بر هیچ میدارد نگاه |
چون همه بر هیچ باشد از یکی | | این همه پس هیچ باشد بیشکی |
جزو و کل برهان ذات پاک اوست | | عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست |
عرش بر آبست و عالم بر هواست | | بگذر از آب و هوا جمله خداست |
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست | | اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست |
درنگر کین عالم و آن عالم اوست | | نیست غیر او وگر هست آن هم اوست |
جمله یک ذاتست اما متصف | | جمله یک حرف و عبارت مختلف |
مرد میباید که باشد شه شناس | | گر ببیند شاه را در صد لباس |
در غلط نبود که میداند که کیست | | چون همه اوست این غلط کردن ز چیست |
در غلط افتادن احول را بود | | این نظر مردی معطل را بود |
ای دریغا هیچ کس رانیست تاب | | دیدها کور و جهان پر ز آفتاب |
گر نبینی این خرد را گم کنی | | جمله او بینی و خود را گم کنی |
جمله دارند ای عجب دامن به دست | | وز همه دورند و با او همنشست |
ای ز پیدایی خود بس ناپدید | | جملهٔ عالم تو و کس ناپدید |
جان نهان در جسم و تو در جان نهان | | ای نهان اندر نهان ای جان جان |
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه | | جمله از خود دیده و خویش از همه |
بام تو پر پاسبان، در پر عسس | | سوی تو چون راه یابد هیچ کس |
|
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست | | وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست |
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی | | آشکارا بر تن و جان هم تویی |
جملهٔ جانها ز کنهت بینشان | | انبیا بر خاک راهت جان فشان |
عقل اگر از تو وجودی پی برد | | لیک هرگز ره به کنهت کی برد |
چون تویی جاوید در هستی تمام | | دستها کلی فرو بستی تمام |
ای درون جان برون جان تویی | | هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی |
ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو | | عقل را سر رشته گم در راه تو |
جملهٔ عالم به تو بینم عیان | | وز تو در عالم نمیبینم نشان |
هرکسی از تو نشانی داد باز | | خود نشان نیست از تو ای دانای راز |
گرچه چندین چشم گردون بازکرد | | هم ندید از راه تو یک ذره گرد |
نه زمین هم دید هرگز گرد تو | | گرچه بر سرکرد خاک از درد تو |
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش | | هر شبی در روی میمالید گوش |
ماه نیز از بهر تو بگداخته | | هر مه از حیرت سپرانداخته |
بحر در شورت سرانداز آمده | | دامنیتر خشک لب باز آمده |
کوه را صد عقبه بر ره مانده | | پای در گل تا کمر گه مانده |
آتش از شوق تو چون آتش شده | | پای بر آتش چنین سرکش شده |
باد بی تو بی سر و پای آمده | | باد در کف باد پیمای آمده |
آب را نامانده آبی بر جگر | | وابش از شوق تو بگذشته ز سر |
خاک در کوی تو بر در مانده | | خاکساری خاک بر سرمانده |
چند گویم چون نیایی در صفت | | چون کنم چون من ندارم معرفت |
|
گر تو ای دل طالبی در راه رو | | مینگر از پیش و پس آگاه رو |
سالکان را بین به درگاه آمده | | جمله پشتاپشت همراه آمده |
هست با هر ذره درگاهی دگر | | پس ز هر ذره بدو راهی دگر |
تو چه دانی تا کدامین ره روی | | وز کدامین ره بدان درگه روی |
آن زمان کورا عیان جویی نهانست | | و آن زمان کورا نهان جویی عیانست |
گر عیان جویی نهان آنگه بود | | ور نهان جویی عیان آنگه بود |
ور بهم جویی چو بیچونست او | | آن زمان از هر دو بیرونست او |
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی | | هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی |
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی | | خویش رابشناس صد چندان تویی |
تو بدو بشناس او را نه به خود | | راه از و خیزد بدو نه از خرد |
واصفان را وصف او درخورد نیست | | لایق هر مرد و هر نامرد نیست |
عجز از آن همشیره شد با معرفت | | کو نه در شرح آید و نه در صفت |
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست | | زو خبر دادن محالی بیش نیست |
کو به غایت نیک و گر بد گفتهاند | | هرچ ازو گفتند از خود گفتهاند |
برتر از علمست و بیرون از عیانست | | زانک در قدوسی خود بینشانست |
زو نشان جز بینشانی کس نیافت | | چارهای جز جان فشانی کس نیافت |
هیچ کس را درخودی و بیخودی | | زو نصیبی نیست الا الذی |
ذره ذره در دو گیتی وهم تست | | هرچ دانی نه خداست آن فهم تست |
نیست او آن کسی آنجا که اوست | | کی رسد جان کسی آنجا که اوست |
صد هزاران طور از جان بر ترست | | هرچ خواهم گفت او زان برتراست |
|
عقل در سودای او حیران بماند | | جان ز عجز انگشت در دندان بماند |
عقل را بر گنج وصلش دست نیست | | جان پاک آنجایگه کو هست نیست |
چیست جان در کار او سرگشتهای | | دل جگر خواری به خون آغشتهای |
می مکن چندین قیاس ای حق شناس | | زانک ناید کار بی چون در قیاس |
در جلالش عقل و جان فرتوت شد | | عقل حیران گشت و جان مبهوت شد |
چون نبود از انبیاء و از رسل | | هیچ کس یک جزویی از کل کل |
جمله عاجز روی بر خاک آمدند | | در خطاب ماعرفناک آمدند |
من که باشم تا زنم لاف شناخت | | او شناسا شد که جز با او نساخت |
چون جزو در هر دو عالم نیست کس | | با که سازد اینت سودا و هوس |
هست دریایی ز جوهر موج زن | | تو ندانی این سخن شش پنج زن |
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت | | لا شد و الاء لاالا نیافت |
هرچ آن موصوف شد آن کی بود | | با منت این گفتن آسان کی بود |
آن مگو چون در اشارت نایدت | | دم مزن چون در عبارت نایدت |
نه اشارت میپذیرد نه بیان | | نه کسی زو علم دارد نه نشان |
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس | | تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس |
تو درو گم شو حلولی این بود | | هرچ این نبود فضولی این بود |
در یکی رو و از دوی یک سوی باش | | یک دل و یک قبله و یک روی باش |
ای خلیفهزادهٔ بی معرفت | | با پدر در معرفت شو هم صفت |
هرچ آورد از عدم حق در وجود | | جمله افتادند پیشش در سجود |
چون رسید آخر به آدم فطرتش | | در پس صد پرده برد از غیرتش |
|
گفت ای آدم تو بحر جود باش | | ساجدند آن جمله تو مسجود باش |
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت | | مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت |
چون سیه رو گشت گفت ای بینیاز | | ضایعم مگذار و کار من بساز |
حق تعالی گفت ای ملعون راه | | هم خلیفست آدم و هم پادشاه |
باش چشما روی او امروز تو | | بعد ازین فردا سپندش سوز تو |
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم | | کس نسازد زین عجایبتر طلسم |
جان بلندی داشت تن پستی خاک | | مجتمع شد خاک پست و جان پاک |
چون بلند و پست با هم یار شد | | آدمی اعجوبهٔ اسرار شد |
لیک کس واقف نشد ز اسرار او | | نیست کار هر گدایی کار او |
نه بدانستیم و نه بشناختیم | | نه زمانی نیز دل پرداختیم |
چند گویی جز خموشی راه نیست | | زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست |
آگهند از روی این دریا بسی | | لیک آگه نیست از قعرش کسی |
گنج در قعرست گیتی چون طلسم | | بشکند آخر طلسم و بند جسم |
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت | | جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت |
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست | | غیب را جان تو جسمی دیگرست |
همچنین میرو به پایانش مپرس | | در چنین دردی به درمانش مپرس |
در بن این بحر بی پایان بسی | | غرقه گشتند و خبر نیست از کسی |
در چنین بحری که بحر اعظمست | | عالمی ذرهست و ذره عالمست |
کوپله ست این بحر را عالم، بدان | | ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان |
کو نماید عالم و یک ذره هم | | کم شود دو کوپله زین بحر کم |
|
کس چه داند تا درین بحر عمیق | | سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق |
عقل و جان و دین و دل درباختم | | تا کمال ذرهای بشناختم |
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس | | گر همه یک ذره میپرسی مپرس |
عقل تو چون در سر مویی بسوخت | | هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت |
کس نداند کنه یک ذره تمام | | چند پرسی چند گویی والسلام |
چیست گردون سرنگون ناپایدار | | بیقراری دایما بر یک قرار |
در ره او پا و سر گم کردهای | | پردهٔ در پردهٔ در پردهای |
حل و عقد این چنین سلطانیی | | کی توان کردن گر دانیی |
چرخ میخواهد که این سر پی برد | | او به سرگردانی این سر کی برد |
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست | | اوچه داند تا درون پرده چیست |
او که چندین سال بر سر گشته است | | بی سر و بن گرد این در گشته است |
مینداند در درون پرده راز | | کی شود بر چون تویی این پرده باز |
کار عالم عبرت است و حسرتست | | حیرت اندر حیرت اندر حیرتست |
هر زمان این راه بیپایان تراست | | خلق هر ساعت درو حیران ترست |
هیچ دانی راه رو چون دید راه | | هرکه افزون رفت افزون دید راه |
بی نهایت کرد و کاری داشتی | | بی عدد حصر و شماری داشتی |
کارگاه پر عجائب دیدهام | | جمله را از خویش غایب دیدهام |
سوی کنه خویش کس را راه نیست | | ذرهای از ذرهای آگاه نیست |
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای | | روی در دیوار و پشت دست خای |
مبتلای خویش و حیران توم | | گر بدم گر نیک هم زان توم |
|
نیم جزوم بی تو من، در من نگر | | کل شوم گر تو کنی در من نظر |
یک نظر سوی دل پر خونم آر | | وز میان این همه بیرونم آر |
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی | | هیچ کس در گرد من نرسد همی |
من که باشم تا کسی باشم ترا | | این بسم گر ناکسی باشم ترا |
کی توانم گفت هندوی توم | | هندوی خاک سگ کوی توم |
هندوی جان بر میان دارم ز تو | | داغ همچون حبشیان دارم ز تو |
گر نیم هندوت چون مقبل شدم | | تا شدم هندوت زنگی دل شدم |
هندوی با داغ را مفروش تو | | حلقهای کن بنده را در گوش تو |
ای ز فضلت ناشده نومید کس | | حلقه و داغ توم جاوید بس |
هرکه را خوش نیست دل در درد تو | | خوش مبادش زانک نیست او مرد تو |
ذره دردم ده ای درمان من | | زانک بی دردت بمیرد جان من |
کفر کافر را و دین دیندار را | | ذرهٔ دردت دل عطار را |
یا رب آگاهی ز یا ربهای من | | حاضری در ماتم شبهای من |
ماتمم از حد بشد سوری فرست | | در میان ظلمتم نوری فرست |
پایمرد من در این ماتم تو باش | | کس ندارم دست گیرم هم تو باش |
لذت نور مسلمانیم ده | | نیستی نفس ظلمانیم ده |
ذرهٔام لا شده در سایهای | | نیست از هستی مرا سایهای |
سایلم زان حضرت چون آفتاب | | بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب |
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من | | درجهم دستی زنم در رشته من |
پس برون آیم از این روزن که هست | | پیش گیرم عالمی روشن که هست |
تا نیامد بر لبم این جان که بود | | داشتم آخر کسی زان سان که بود |
چون برآید جان ندارم جز تو کس | | هم ره جانم تو باش آخر نفس |
چون ز من خالی بماند جای من | | گر تو هم راهم نباشی وای من |
روی آن دارد که هم راهی کنی | | میتوانی کرد اگر خواهی کنی |
|
عطار حقیقتا شاعری الهی است که این شعر او سراسر از قرآن وام گرفته و گلچینی و خلاصه ای از قرآن و سوره انبیا و ...است که به اختصار به برخی اشاره می شود
* اشاره به آفرینش انسان که خداوند تن او را از خاک که نماد ماده است و روح و جان او را از وجود خویش عطا کرد در
سوره مومنون آيه 12،
سوره رحمان آيه 14،
سوره انعام آيه 2 و
سوره روم آيه 20
آمده
** اشاره به آفرینش جهان در 6 روز یا دوران که در انجیل هم اشاره شده و در قرآن در آیات زیر آمده
سوره اعراف آیه ۵۴،
سوره فرقان آیه ۵۹،
سوره حديد آیه ۴،
سوره هود آیه ۷،
سوره سجده آیه ۴،
سوره يونس آیه ۳،
سوره قاف آیه ۳۸
همچنین برای بیان نهایت عظمت و قدرت خداوند اشاره به آیه "کن فیکون" می کند که بارها در قرآن در
سوره بقره آیه 117،
آلعمران آیه 47 و
آیه 59،
مريم آیه 35،
غافر آیه 68،
يس آیه 82،
نحل آیه 40،
انعام آیه 73 و ...
آمده و می فرماید "خداوند وقتی اراده به وجود چیزی می کند، تنها می گوید باش و آن بی درنگ موجود می شود"
شیخ محمود هم همین موضوع آفرینش با دو حرف کاف و نون (کُن) را اینگونه می گوید
توانایی که در یک طرفه العین، ز کاف و نون پدید آورد کونین
*** اشاره به سوره عنکبوت و به داستان نجات پیامبر و همراهش در غار بوسیله تار عنکبوت که در
سوره توبه آیه 40 آمده
****
عطار در یک بیت وحدت وجود را ثابت می کند که وقتی خداوند بی نهایت است پس این بینهایت کجا تمام می شود که دیگران آغاز گردند، در اصل همه همچون ماهی در دریای آن وجود بی نهایت غرقیم و در قرآن وقتی
گفته می شود همه از اوییم و به او باز می گردیم نیز اشاره به همان یک وجود دارد که همه از یک وجود آمدیم و به همان وجود باز می گردیم
# اشاره به
آیه 18 سوره نمل (مورچه)
و داستان کنایه مورچه به حضرت سلیمان و سپاه او
## اشاره به ماجرای حضرت آدم و اخراج او از بهشت در
سوره بقره آیات 34 تا 39
### در ادامه بعد از اشاره به حضرت آدم که اولین پیامبر بود در هر بیت به نام یکی از پیامبران که بیشتر نامشان در
آیه 163 سوره نسا و
آیه 84 سوره انعام در قرآن آمده می پردازد، پیامبرانی نظیر،
نوح،
ابراهیم،
اسماعیل،
یعقوب، یوسف،
ایوب،
یونس،
موسی،
داود، سلیمان، یحیی،
عیسی
و ... که در ادامه نیز به بیان حکمت های قرآنی می پردازد
عجیب یک شعر و این همه بیان و این عظمت و عجیب تر اینکه مشخص نیست چطور برخی این شاعران بزرگ الهی را بدون ادراک قضاوت می کنند و بیان و سخن رازآلود آنان را با حرف عوام مقایسه می کنند
|