مردی در سایه دیواری دراز کشید |
|
کم کم از فرط خستگی گرفت خوابید |
ماری سیاه بیرون شد از درز دیوار |
|
آرام رفت در دهان مرد و او نشد بیدار |
در دلش جا گرفت و شروع کرد کار |
|
کاین ماجرا را از دور دید یک سوار |
سوار جنگجو روان شد سوی مرد |
|
تا او را نجات دهد از آن مرگ و درد |
به خود گفت چگونه گویم مار خورده؟! |
|
قبل از آنکه باور کند دیر شده وی مرده |
یا که زودتر از ترس خواهد مُرد |
|
پس اسمی از مار فعلا نباید برد |
زین جهت بی تذکر او را کرد بیدار |
|
ضربه ای زد و گفت بلند شو ای بیکار |
اینجا مگر جای خواب است ای نادان |
|
شروع کرد به تنبیه آن مرد بی امان |
مرد مار خورده گفت چه می کنی ای ستمگر |
|
مدام لعنت می فرستاد به ناجیش بی خبر |
مردم رهگذر هم شروع کردند به دشنام |
|
که چه می کنی ای سوار خدانشناس بی نام |
سوار بی توجه مرد را دور خود می چرخاند |
|
بالا و پایینش می کرد و او را می گریاند |
آنقدر به او سخت گرفت آن سوار |
|
که حالش بد شد و بالا آورد مار |
تا دیده شد مار به همه شد آشکار |
|
کان سختی ها همه بوده لطف سوار |
مرد افتاد به پای سوار و کرد زاری |
|
که قطعا مرده بودم من بدون این یاری |
من بنده تو ام که تو مرا زنده کردی |
|
یقین در خواب مرده بودم از بی دردی |
سوار خداست و ما خفته در سایه عالم |
|
زودتر بیدار شو ای فرزند پاک آدم |
خورده ای مار کینه و حرص و آز |
|
زهر این مارها باطل می کند هر نماز |
مار حسد، مار طمع و مار غرور |
|
تو را خواب می خواهند از حق دور |
خودخواهیست مادر تمام مارها |
|
اژدهایی خفته در پای دیوارها * |
او که به سختی ما را می کند بیدار |
|
عاشقش می شوی گر شوی بی مار |
من شنیدم این داستان و شدم هشیار |
|
به تو هم گفتم که بالا بیاوری مار |
تو خوابی و اندر دلت مارها بسیار |
|
زودتر بیدار شو تا دیر نگشته کار |
آنجا که دیدی بر تو سخت گیرد کردگار (سوار) |
|
از سابقه لطفش بدان دوستت دارد بسیار ** |
سجده می کنی به پایش صبح تا شام |
|
گر بیدار و بیمارت کند او والسلام |
|
*
این یک داستان بسیار مهم و آموزنده و قدیمی است که مولانا در شعر
عاقلی بر اسب میآمد سوار
به آن پرداخته و اینجا به شکل دیگری بیان
شده که در انسان صفات بد به مار یا مارهایی کشنده تشبیه شده که در این عالم از کودکی با آموزشهای غلط به مرور وارد دل انسان می شوند و اگر بیرون نیایند انسان را
به هلاکت خواهند کشاند و تمام سختیها و بلاهایی که زیر نظر خدا به ما می رسد برای بالا آوردن این مارهاست
مولانا نیز نفس انسان را در داستان دیگری به اژدهایی خفته تشبیه کرده که اگر هرچه می خواهد را، بدون تمیز درست و غلط در اختیارش قرار دهی حتما تو و یا عزیزانت را خواهد کشت
نفست اژدرهاست او کی مرده است،از غم و بی آلتی افسرده است
نظامی نیز جهان را به مار تشبیه می کند و می گوید هرچه کمتر آلوده این مار شوی برای تو بهتر است
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است، ترا آن به کزو در دست هیچ است
** گاهی اوقات سخت گیری های خداوند بر انسان برای نجات او از مارهای نفس وسوسه کننده ، انسان را از رحمت او مایوس می کند ولی حافظ و همه عرفا برای امیدواری به انسان
سابقه لطف و مهربانی خداوند با ما را تذکر می دهند که او بی نیاز از ما، ما را آفرید و به ما لطف های بسیار کرده بنابر این باید بیش از هر چیزی در سختیها به او امید داشت.
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل، تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
با اینکه خداوند در
آیه 39 سوره نجم می فرماید:
براي انسان بهره اي جز سعي و کوشش او نيست اما علاوه بر این بارها به توکل به خواست و اراده او اشاره شده برای اینکه اگر انسان به تلاش خود مغرور شود این غرور، خود مار کشنده ای است و نجات از آن بجز با لطف خدا امکانپذیر نیست
برای همین حافظ حقیقی قرآن می فرماید:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست، راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
برای همین خود حافظ هرگز حتی به دانش قرآنی و حکمت خود مغرور نمیشده و با اینکه جایی می گوید
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد، لطایف حکمی با کتاب قرآنی
ولی در جای دیگری می فرماید
عشقت رسد به فریاد ور خود به سان حافظ، قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
و یا اگر در جایی میخواهد در مدح خود چیزی بگوید آنرا به واسطه خداوند به خود نسبت می دهد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ، زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
|