حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو * |
|
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو |
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن |
|
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو |
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها |
|
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو |
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی |
|
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو |
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده |
|
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو |
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما |
|
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو |
تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی |
|
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو |
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد |
|
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو |
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما |
|
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو |
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را |
|
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو |
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را |
|
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو |
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه |
|
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو |
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی |
|
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو |
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها |
|
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو |
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی |
|
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو |
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر |
|
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو |
ای شمس تبریزی بیا در جان جان داری تو جا |
|
جان را نوا بخشا شها، شاهانه شو،شاهانه شو |
|
*
حقیقتا زبان قادر به بیان اوج زیبایی و شکوه و معرفت پنهان در این کلام نیست و نه می توان توضیحی بر این ابیات آورد و نه می توان ساده از آن گذشت.
تنها به این موضوع اشاره می شود که مصراع اول بیت اول کلید رسیدن به معرفت است. عشق صادقانه به هرچیزی ، کاری و یا هر کسی همان عشق حقیقی است و هر کس ادعای چنین عشقی دارد
اول باید آنرا ثابت کند و برای اثبات اولین کار همان اثبات صدق است و عاشق صادق ، فریب و نیرنگ و دسیسه در هیچ کاری مخصوصا در عشق نباید داشته باشد و برای رسیدن به عشق حقیقی و معشوق نباید همچون عاقلان مکر و طرح و برنامه ریزی به خرج دهد
البته این جمله از نظر عوام عاقلانه نیست و از نظر عرفا عین عقل و اصلا اصل عقل است
آنچه عوام از عقل درک می کنند در حقیقت توهم عقل است و تنها بوسیله آن می توان در دنیا امرار معاش کرد و سر سلامت به گور داد، آیا واقعا این کار عقل است؟! مشابه این عقل را با کیفیت پایین تر حیوانات نیز دارند
عقل رند باید آنقدر زرنگ باشد که نه تنها فریب زمین و زمان و روزگار را نخورد بلکه حتی آنها را بکار گیرد و در خدمت خود آورد.
عقلی که قادر نباشد تشخیص دهد کجا نباید عقل را بکار گیرد عقل کاملی نیست. (برای جلوگیری از سوتفاهم باید گفت که عقل و خرد مراتب گسترده ای دارند و نکوهش عقل به معنی انکار آن نیست بلکه تربیت آن برای رفتن به مرتبه بالاتر است)
عقل می فهمد جایی هست که باید دل تصمیم بگیرد و نه او برای اینکه حتی اگر دل اشتباه کند به راحتی قادر است بگوید "دلم خواست" ولی عقل نمی تواند
هرگز دل را با هیچ ترفند راضی کند برای همین مولانا می گوید
حیلت رها کن عاشقا
البته باید توضیح داد عقلی که تشخیص داده ارزش عشق را و تلاش برای آنرا با هر طرح و برنامه ای، خیلی هنر کرده زیرا متاسفانه در گذشته و حال عاقل نماهایی بوده و هستند که
سالها عمر صرف آزمون و خطا در راه های مختلف بهره مندی از دنیا می کنند تا در نهایت می فهمد که زندگی دنیا هم بدون عشق پوچ و بی معناست
همان بهتر که هم در عشق پیچیم، که بی این گفت و گو هیچیم هیچیم
و باید گفت این عقل هوسران حیله گر این دسته از مردم حتی آنقدر مکار است که هوس خود را بجای "سخن دل" به صاحب عقل می فروشد. به این معنی که
هر هوسی را عشق معرفی می کند و با تقلید عشق اقدام به فریب خود و دیگران می کند و برای تشخیص آن باید دانست که عشق از خیانت خالی است در حالی که هوسران بلافاصله پس از کامجویی
راه خیانت را به آن ظاهرا عاقل نشان می دهد هر عمل شنیعی عشق و خواست دل نیست و عاقل نمی تواند کارهای زشتش را با واژه ی "دلم خواست" توجیه کند. چراکه هرگز
هیچ دل عاشقی حاضر به شکستن دل دیگری نیست
|