سوره 12 | سوره مبارکه يوسف | صفحه 239 |
|
فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ ۖ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنْ هَٰذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ (31) |
چون (زليخا) ملامت زنان مصري را درباره خود شنيد فرستاد و از آنها دعوت کرد و (مجلسي بياراست و) به احترام هر يک بالش و تکيهگاهي بگسترد و به دست هر يک کاردي (و ترنجي) داد و (آن گاه با زيب و زيور يوسف را بياراست و) به او گفت که به مجلس اين زنان درآ، چون زنان مصري يوسف را ديدند بس بزرگش يافتند و دستهاي خود (به جاي ترنج) بريدند و گفتند حاش للّه که اين پسر نه آدمي است بلکه فرشته بزرگ حسن و زيبايي است. (31) |
قَالَتْ فَذَٰلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِنَ الصَّاغِرِينَ (32) |
گفت: اين است غلامي که مرا در محبتش ملامت کرديد! آري من خود از وي تقاضاي مراوده کردم و او عفت ورزيد و اگر از اين پس هم خواهش مرا رد کند البته زنداني شود و از خوارشدگان گردد. (32) |
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ۖ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ (33) |
يوسف گفت: اي خدا، مرا رنج زندان خوشتر از اين کار زشتي است که اينان از من تقاضا دارند و اگر تو حيله اين زنان را از من دفع نفرمايي به آنها ميل کرده و از اهل جهل (و شقاوت) گردم. (33) |
فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34) |
خدايش هم دعاي او را مستجاب کرده و مکر و دسايس آن زنان را از او بگردانيد، که خداوند شنوا و داناست. (34) |
ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الْآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّىٰ حِينٍ (35) |
و با آنکه دلايل روشن (پاکدامني و عصمت يوسف) را ديدند باز چنين صلاح دانستند که وي را چندي زنداني کنند. (35) |
وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ ۖ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا ۖ وَقَالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ ۖ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ ۖ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (36) |
و با يوسف دو جوان ديگر هم (از نديمان و خاصان شاه) زنداني شدند. يکي از آنها گفت: من در خواب ديدمي که انگور براي شراب ميافشرم، و ديگري گفت: من در خواب ديدمي که بر بالاي سر خود طبق ناني ميبرم و مرغان هوا از آن به منقار ميخورند، (يوسفا) ما را از تعبير آن آگاه کن، که تو را از نيکوکاران (و دانشمندان عالم) ميبينيم. (36) |
قَالَ لَا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا ۚ ذَٰلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي ۚ إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ (37) |
يوسف در پاسخ آنها گفت: من شما را پيش از آنکه طعام آيد و تناول کنيد به تعبير خوابتان آگاه ميسازم، که اين علم از چيزهايي است که خداي به من آموخته است، زيرا که من آيين گروهي را که به خدا بيايمان و به آخرت کافرند ترک گفتم. (37) |
|
(کلمات داخل پرانتز توسط مترجم اضافه شده) |