فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي

اینست که گنج نیست بی مار


نظامی
اینست که گنج نیست بی مار هرجا که رطب بوَد, بوَد خار
هر ناموری که این جهان داشت بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عِقد می بست از حقد برادران نمی رست
عیسی که دَمَش نداشت دودی می بُرد جفای هر جَهودی
احمد که سرآمد عرب بود هم خسته خار بولهب بود
دیری ست که تا جهان چنین است پی نیش مگس کم انگبین است
خاموش دلا ز هرزه گوئی می خور جگری به تازه روئی
آزار کشی کن و میازار کازرده تو به که خلق بازار

بهتر آن است که از شعر زیر فقط همین چند بیت بالا آموخته شود، چرا که خود نظامی از تمام ابیات آغازین در پایان ناراضی بوده به جهت خشمی که از حسودان و طعنه زنان داشته و گفته بی غیری بود اگر چیزی نمی گفتم اما خود از گلایه ای که کرده احساس خوبی نداشته و در انتها مثل سایر عرفا فرموده که حتی اگر آزار دیدی تو آزاری نرسان، چرا که جهان همواره اینچنین بوده و خواهد بود که خوبی در مواجه با بدی آشکار می شود و به نهایت خوبی نخواهیم رسید اگر دست از خوبی برداریم به قول حافظ عزیز
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم ، که در طریقت ما کافریست رنجیدم

بر جوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت آوازه به روزگار من یافت
این بی نمکان که نان خورانند در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزل سرائی او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کناره شوئی اما نه ز روی تلخ روئی
زخمی چو چراغ می خورم چست وز خنده چو شمع می شوم سست
چون آینه گر نه آهنینم با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند بد می کند اینقدر نداند
گر با بصر است بی بصر باد وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم دزد افشاریست این نه آزرم
نی نی چو به کدیه دل نهاد است گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقه ام به زیر دستان گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند می توان داشت خوبی به سپند می توان داشت
مادر که سپندیار دادم با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بی مار هرجا که رطب بوَد, بوَد خار
هر ناموری که این جهان داشت بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عِقد می بست از حقد برادران نمی رست
عیسی که دَمَش نداشت دودی می بُرد جفای هر جَهودی
احمد که سرآمد عرب بود هم خسته خار بولهب بود
دیری ست که تا جهان چنین است پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد (لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی بی غیرتی است بی زبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی می خور جگری به تازه روئی
چون گل به رحیل کوس می زن بر دست کشنده بوس می زن
نان خورد ز خون خویش می دار سر نیست کلاه پیش می دار
آزار کشی کن و میازار کازرده تو به که خلق بازار
نظامی (2017/02/17-18:00)


اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی