آمدیم اکنون به طاوس دورنگ | |
کو کند جلوه برای نام و ننگ |
همت او صید خلق از خیر و شر | |
وز نتیجه و فایده آن بی خبر |
بی خبر چون دام می گیرد شکار | |
دام را چه علم از مقصود کار |
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت | |
زین گرفت بیهده ش دارم شگفت |
ای برادر دوستان افراشتی | |
با دو صد دلداری و بگذاشتی |
کارت این بودست از وقت ولاد | |
صید مردم کردن از دام وداد |
زان شکار و انبهی و باد و بود | |
دست در کن هیچ یابی تار و پود |
بیشتر رفتست و بیگاهست روز | |
تو به جد در صید خلقانی هنوز |
آن یکی می گیر و آن می هل ز دام | |
وین دگر را صید می کن چون لئام |
باز این را می هل و می جو دگر | |
اینت لعب کودکان بی خبر |
شب شود در دام تو یک صید نی | |
دام بر تو جز صداع و قید نی |
پس تو خود را صید می کردی به دام | |
که شدی محبوس و محرومی ز کام |
در زمانه صاحب دامی بود | |
هم چو ما احمق که صید خود کند |
چون شکار خوک آمد صید عام | |
رنج بی حد لقمه خوردن زو حرام |
آنک ارزد صید را عشقست و بس | |
لیک او کی گنجد اندر دام کس |
تو مگر آیی و صید او شوی | |
دام بگذاری به دام او روی |
عشق می گوید به گوشم پست پست | |
صید بودن خوش تر از صیادیست |
گول من کن خویش را و غره شو | |
آفتابی را رها کن ذره شو |
بر درم ساکن شو و بی خانه باش | |
دعوی شمعی مکن پروانه باش |
تا ببینی چاشنی زندگی | |
سلطنت بینی نهان در بندگی |
نعل بینی بازگونه در جهان | |
تخته بندان را لقب گشته شهان |
بس طناب اندر گلو و تاج دار | |
بر وی انبوهی که اینک تاجدار |
هم چو گور کافران بیرون حلل | |
اندرون قهر خدا عز و جل |
چون قبور آن را مجصص کرده اند | |
پرده پندار پیش آورده اند |
طبع مسکینت مجصص از هنر | |
هم چو نخل موم بی برگ و ثمر |