آن یکی آمد در یاری بزد |
|
گفت یارش کیستی ای معتمد |
گفت من، گفتش برو، هنگام نیست |
|
بر چنین خوانی مقام خام نیست |
خام را جز آتش هجر و فراق |
|
کی پزد کی وا رهاند از نفاق |
رفت آن مسکین و سالی در سفر |
|
در فراق دوست سوزید از شرر |
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت |
|
باز گرد خانهٔ همباز گشت |
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب |
|
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب |
بانگ زد یارش که بر در کیست آن |
|
گفت بر در هم توی ای دلستان * |
گفت اکنون چون منی ای من در آ |
|
نیست گنجایی دو من را در سرا |
ای خدا جان را تو بنما آن مقام |
|
کاندرو بیحرف میروید کلام ** |
|
*
قبلا در شعر "جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم" با اشاره به آیه 143 سوره اعراف که ماجرای درخواست دیدار حضرت موسی از خداوند است، جنبه دیگری از این آیه بررسی شد حال اینجا در این داستان عاشقانه به جنبه دیگر آن اشاره میشود
این داستان این را بیان میکند که عاشقی به دیدار معشوق رفت و در زد و هنگامی که معشوق گفت کیستی؟ عاشق گفت من و معشوق در را باز نمیکند که عاشق رفته پس از پخته شدن در سفر زندگی باز میگردد و اینبار که معشوق میپرسد که کیستی؟ عاشق میگوید تویی بر در نیز هم، که معشوق پاسخ می دهد گفت اکنون چون منی ای من در آ
این همان است که موسی از خداوند درخواست کرد "من تو را میخواهم ببینم" و خداوند فرمود تو هرگز هرگز نخواهی توانست ولی آن مهربان در حالی که تاکید میکند تو نمیتوانی بلافاصله میگوید "اما به کوه نگاه کن اگر بعد از آنکه بر کوه جلوه کردم برجای خود ماند مرا خواهی دید"
وقتی کسی بر چیزی تاکید میکند و بعد با عبارت ولی یا اما استثنایی قائل می شود جمله قبل را مشروط میکند
در این داستان کوه نماد غرور و سرسختی و تمام انانیت و من بودن انسان است که باید آنرا برای دیدار آن معشوق ابدی و ازلی در سفر این روزگار از وجود خود پاک کنیم اگر خواهان دیدار اوییم
همانگونه که مولانا در این شعر میگوید نیست جای دو من در یک سرا (در بُعد اجتماعی هم ریشه اکثر جدایی ها همین است ولی از دید عرفانی) در مقابل عظمت و وجود خداوند ما اگر هنوز من باشیم قطعا قادر به دیدار آن وجود یگانه نخواهیم بود و در داستان حضرت موسی به درستی پاسخ می دهد که بله تو برای من قابل دیدن نیستی در حقیقت آنجا که حضرت موسی بعد از انفجارِ کوهِ انانیت و من بودنش بیهوش میشود خدا را با چشم دیگری دیده که همان چشم دل است دیده که این موضوع را درک کرده و در قالب پندی رمزآلود در قرآن بیان شده
و این تاکید دیگری بر نی و نیست شدن در عشق حق است که عرفا به جهت اهمیت آنرا بارها و بارها به شکل گوناگون بیان می نمایند، علت این تاکید این است که این مفهوم در سخن ساده است ولی در عمل هر انسان سفری به بلندای عمر را طی میکند و متاسفانه اکثریت انسانها باز با توجه به آیات قرآن در حلقه ای از تکرار و آزمون و خطا هرگز به این معنی نمیرسد چون بسیار سخت تر از حد تصور است ولی قطعا اگر عرفا این همه تاکید میکنند برای این است که ایمان ما در این راه تقویت شود که اگر آنها رسیدند، ما هم سختی راه را به جان بخریم و در راه آن حق جانفشانی کنیم اگر او بخواهد و ما را لایق بداند
برای اینکه خوشبختانه خودش زنده ابدی و ازلی است و اول او ما را انتخاب میکند و حتی اگر ما خود از خود نومید شویم، او از ما نا امید نمیشود و به ازای هر روز زندگی به ما فرصت میدهد تا به او بازگردیم که ما از اوییم و به او بازمیگردیم انالله واناالیه راجعون (156 سوره بقره) و به قول حضرت ابراهیم (ع) آن شایسته عنوان دوستی خداوند خلیل الله "جز گمراهان چه کسى از رحمت پروردگارش نوميد مى شود؟!" (آیه 56 سوره حجر)
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند (حافظ)
** در جای دیگری ای خدا جان را عطا کن آن مقام نیز گفته شده که در معنی تغییری ایجاد نمیکند، که در معرفت مقامی هست که اگر کسی به لطف خدا در مسیر نی شدن به آن دست یابد... فقط خدا میداند چه رحمتی بر آن فرد داده شده که زبان قادر به بیان آن نیست و اینجا لازم است به رمز دیگری از آیات قرآن اشاره شود که خداوند بسیاری از مفاهیم را به جهت اهمیت در قرآن تکرار کرده و برخی از مهمترین مفاهیم را فقط یکبار گفته و مهمتر از آنها را در بیان قرآن پنهان کرده و اصلا آشکار نگفته تا نامحرمان آنرا نبینند آن همان است که به قول مولانا در آن است آنچه در آن است (فیه ما فیه)
ای کاش دعای مولانا در حق همه ما برآورده شود تا به مقامی برسیم که اشارات را بدانیم و بی حرف هم سخن بفهمیم و هم سخن بگوییم
آنکسست اهل بشارت که اشارت داند، نکتها هست بسی محرم اسرار کجاست؟ (حافظ)
|
|
متن کامل شعر که ابیات ابتدایی از آن انتخاب شده |
آن یکی آمد در یاری بزد |
|
گفت یارش کیستی ای معتمد |
گفت من گفتش برو هنگام نیست |
|
بر چنین خوانی مقام خام نیست |
خام را جز آتش هجر و فراق |
|
کی پزد کی وا رهاند از نفاق |
رفت آن مسکین و سالی در سفر |
|
در فراق دوست سوزید از شرر |
پخته گشت آن سوخته پس بازگشت |
|
باز گرد خانهٔ همباز گشت |
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب |
|
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب |
بانگ زد یارش که بر در کیست آن |
|
گفت بر در هم توی ای دلستان |
گفت اکنون چون منی ای من در آ |
|
نیست گنجایی دو من را در سرا |
نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا |
|
چونک یکتایی درین سوزن در آ |
رشته را با سوزن آمد ارتباط |
|
نیست در خور با جمل سم الخیاط |
کی شود باریک هستی جمل |
|
جز بمقراض ریاضات و عمل |
دست حق باید مر آن را ای فلان |
|
کو بود بر هر محالی کن فکان |
هر محال از دست او ممکن شود |
|
هر حرون از بیم او ساکن شود |
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز |
|
زنده گردد از فسون آن عزیز |
و آن عدم کز مرده مردهتر بود |
|
در کف ایجاد او مضطر بود |
کل یوم هو فی شان بخوان |
|
مر ورا بیکار و بیفعلی مدان |
کمترین کاریش هر روزست آن |
|
کو سه لشکر را کند این سو روان |
لشکری ز اصلاب سوی امهات |
|
بهر آن تا در رحم روید نبات |
لشکری ز ارحام سوی خاکدان |
|
تا ز نر و ماده پر گردد جهان |
لشکری از خاک زان سوی اجل |
|
تا ببیند هر کسی حسن عمل |
این سخن پایان ندارد هین بتاز |
|
سوی آن دو یار پاک پاکباز |
گفت یارش کاندر آ ای جمله من |
|
نی مخالف چون گل و خار چمن |
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون |
|
گر دوتا بینی حروف کاف و نون |
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب |
|
تا کشاند مر عدم را در خطوب |
پس دوتا باید کمند اندر صور |
|
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر |
گر دو پا گر چار پا ره را برد |
|
همچو مقراض دو تا یکتا برد |
آن دو همبازان گازر را ببین |
|
هست در ظاهر خلافی زان و زین |
آن یکی کرباس را در آب زد |
|
وان دگر همباز خشکش میکند |
باز او آن خشک را تر میکند |
|
گوییا ز استیزه ضد بر میتند |
لیک این دو ضد استیزهنما |
|
یکدل و یککار باشد در رضا |
هر نبی و هر ولی را ملکیست |
|
لیک تا حق میبرد جمله یکیست |
چونک جمع مستمع را خواب برد |
|
سنگهای آسیا را آب برد |
رفتن این آب فوق آسیاست |
|
رفتنش در آسیا بهر شماست |
چون شما را حاجت طاحون نماند |
|
آب را در جوی اصلی باز راند |
ناطقه سوی دهان تعلیم راست |
|
ورنه خود آن نطق را جویی جداست |
میرود بی بانگ و بی تکرارها |
|
تحتها الانهار تا گلزارها |
ای خدا جان را تو بنما آن مقام |
|
کاندرو بیحرف میروید کلام |
تا که سازد جان پاک از سر قدم |
|
سوی عرصهٔ دور و پهنای عدم |
عرصهای بس با گشاد و با فضا |
|
وین خیال و هست یابد زو نوا |
تنگتر آمد خیالات از عدم |
|
زان سبب باشد خیال اسباب غم |
باز هستی تنگتر بود از خیال |
|
زان شود در وی قمر همچون هلال |
باز هستی جهان حس و رنگ |
|
تنگتر آمد که زندانیست تنگ |
علت تنگیست ترکیب و عدد |
|
جانب ترکیب حسها میکشد |
زان سوی حس عالم توحید دان |
|
گر یکی خواهی بدان جانب بران |
امر کن یک فعل بود و نون و کاف |
|
در سخن افتاد و معنی بود صاف |
این سخن پایان ندارد باز گرد |
|
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد |