گفت پیغامبر کای ظاهرنگر |
|
تو مبین او را جوان و بیهنر |
ای بسا ریش سیاه و مردت پیر |
|
ای بسا ریش سپید و دل چو قیر |
عقل او را آزمودم بارها |
|
کرد پیری آن جوان در کارها |
پیر پیر عقل باشد ای پسر |
|
نه سپیدی موی اندر ریش و سر |
از بلیس او پیرتر خود کی بود |
|
چونک عقلش نیست او لاشی بود |
طفل گیرش چون بود عیسی نفس |
|
پاک باشد از غرور و از هوس |
آن سپیدی مو دلیل پختگیست |
|
پیش چشم بسته کش کوتهتگیست |
آن مقلد چون نداند جز دلیل |
|
در علامت جوید او دایم سبیل |
بهر او گفتیم که تدبیر را |
|
چونک خواهی کرد بگزین پیر را |
آنک او از پردهی تقلید جَست |
|
او به نور حق ببیند آنچ هست |
نور پاکش بیدلیل و بیبیان |
|
پوست بشکافد در آید در میان |
پیش ظاهربین چه قلب و چه سره |
|
او چه داند چیست اندر قوصره |
ای بسا زر سیه کرده بدود |
|
تا رهد از دست هر دزدی حسود |
ای بسا مس زر اندوده به زر |
|
تا فروشد آن به عقل مختصر |
ما که باطنبین جملهی کشوریم |
|
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم |
قاضیانی که به ظاهر میتنند |
|
حکم بر اشکال ظاهر میکنند |
چون شهادت گفت و ایمانی نمود |
|
حکم او مومن کنند این قوم زود |
بس منافق کاندرین ظاهر گریخت |
|
خون صد مومن به پنهانی بریخت |
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی |
|
تا چو عقل کل تو باطنبین شوی |
از عدم چون عقل زیبا رو گشاد |
|
خلعتش داد و هزارش نام داد |
کمترین زان نامهای خوشنفس |
|
این که نبود هیچ او محتاج کس |
گر به صورت وا نماید عقل رو |
|
تیره باشد روز پیش نور او |
ور مثال احمقی پیدا شود |
|
ظلمت شب پیش او روشن بود |
کو ز شب مظلمتر و تاریترست |
|
لیک خفاش شقی ظلمتخرست |
اندک اندک خوی کن با نور روز |
|
ورنه خفاشی بمانی بیفروز |
عاشق هر جا شکال و مشکلیست |
|
دشمن هر جا چراغ مقبلیست |
ظلمت اشکال زان جوید دلش |
|
تا که افزونتر نماید حاصلش |
تا ترا مشغول آن مشکل کند |
|
وز نهاد زشت خود غافل کند |