فرهنگ (هنر ، شعر ، ادبیات و ...) همه برای ترویج زیبایی ، دانایی و خوبی هستند

زیبایی و دانایی هر دو خوب هستند و خوب بودن برای همه ممکن است. خوب و شاد باشید

صفحه اصلی >> Cultural Part - بخش فرهنگي >> مولانا - صفحه 62


داستان موسی و شبان


مولانا - صفحه 62
داستان موسی و شبان
دفتر دوم مثنوی: انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسی یک شبانی را براه کو همی‌گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه‌ات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبه‌ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همی‌دانی که یزدان داورست ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بی‌خرد خود دشمنیست حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی می‌گویی تو این با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بنده‌شست این گفت تو آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست در حق آن بنده این هم بیهده‌ست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین حادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابانی و رفت

دفتر دوم مثنوی: عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق *
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را **
ناظر قلبیم اگر خاشع بود گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترست این خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست عشق در دریای غم غمناک نیست

دفتر دوم مثنوی: وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بی‌خود گشت و چند آمد بخود چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند گرد از پره‌ی بیابان بر فشاند
گام پای مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم گاه چون ماهی روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود همچو رمالی که رملی بر زند
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جان آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا بی‌محابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ی منتهی بگذشته‌ام صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتنست اینچ می‌گویم نه احوال منست
نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست نقش تست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد درخور نایست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست
چند گویی چون غطا برداشتند کین نبودست آنک می‌پنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمتست چون نماز مستحاضه رخصتست
با نماز او بیالودست خون ذکر تو آلوده‌ی تشبیه و چون
خون پلیدست و ببی می‌رود لیک باطن را نجاستها بود
کان بغیر آب لطف کردگار کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانیی معنی سبحان ربی دانیی
کای سجودم چون وجودم ناسزا مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما در عوض بر روید از وی غنچه‌ها
پس چو کافر دید کو در داد و جود کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب حسر تا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی
چون سفر کردم مرا راه آزمود زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود
زان همه میلش سوی خاکست کو در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا در مزیدست و حیات و در نما
چونک گردانید سر سوی زمین در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری سرت سوی زمین آفلی حق لا یحب الافلین

دفتر دوم مثنوی: پرسیدن موسی از حق سر غلبه‌ی ظالمان را
گفت موسی ای کریم کارساز ای که یکدم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصودست نقشی ساختن واندرو تخم فساد انداختن
آتش ظلم و فساد افروختن مسجد و سجده‌کنان را سوختن
مایه‌ی خونابه و زردآبه را جوش دادن از برای لابه را
من یقین دانم که عین حکمتست لیک مقصودم عیان و ریتست
آن یقین می‌گویدم خاموش کن حرص ریت گویدم نه جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان بر ملایک گشت مشکلها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست میوه‌ها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه‌ی حسن آدمیست سابق هر بیشیی آخر کمیست
لوح را اول بشوید بی وقوف آنگهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان بر نویسد بر وی اسرار آنگهان
وقت شستن لوح را باید شناخت که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانه‌ای می‌افکنند اولین بنیاد را بر می‌کنند
گل بر آرند اول از قعر زمین تا بخر بر کشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار که نمی‌دانند ایشان سر کار
مرد خود زر می‌دهد حجام را می‌نوازد نیش خون آشام را
مدود حمال زی بار گران می‌رباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانیها اساس راحتست تلخها هم پیشوای نعمتست
حفت الجنه بمکروهاتنا حفت النیران من شهواتنا
تخم مایه‌ی آتشت شاخ ترست سوخته‌ی آتش قرین کوثرست
هر که در زندان قرین محنتیست آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست
هر که در قصری قرین دولتیست آن جزای کارزار و محنتیست
هر که را دیدی بزر و سیم فرد دانک اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار تو که در حسی سبب را گوش دار
آنک بیرون از طبایع جان اوست منصب خرق سببها آن اوست
بی سبب بیند نه از آب و گیا چشم چشمه‌ی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل این سبب همچون چراغست و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب پاک دان زینها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غمسوز شد خلوت شب در گذشت و روز شد
جز بشب جلوه نباشد ماه را جز بدرد دل مجو دلخواه را
ترک عیسی کرده خر پروده‌ای لاجرم چون خر برون پرده‌ای
طالع عیسیست علم و معرفت طالع خر نیست ای تو خر صفت
ناله‌ی خر بشنوی رحم آیدت پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودی بس بود زانک خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس تست کو بخر باید و عقلت نخست
هم‌مزاج خر شدست این عقل پست فکرش این که چون علف آرم به دست
آن خر عیسی مزاج دل گرفت در مقام عاقلان منزل گرفت
زانک غالب عقل بود و خر ضعیف از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خربها این خر پژمرده گشتست اژدها
گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل هم ازو صحت رسد او را مهل
چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج که نبود اندر جهان بی مار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود چونی ای یوسف ز مکار و حسود
تو شب و روز از پی این قوم غمر چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بی‌هنر چه هنر زاید ز صفرا درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل ما سرکه در دنیا و دین دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر تو عسل بفزا کرم را وا مگیر
این سزید از ما چنان آمد ز ما ریگ اندر چشم چه فزاید عمی
آن سزد از تو ایا کحل عزیز که بیابد از تو هر ناچیز چیز
ز آتش این ظالمانت دل کباب از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی در تو گر آتش زنند این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود تو نه آن روحی که اسیر غم شود
عود سوزد کان عود از سوز دور باد کی حمله برد بر اصل نور
ای ز تو مر آسمانها را صفا ای جفای تو نکوتر از وفا
زانک از عاقل جفایی گر رود از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد بهتر از مهری که از جاهل رسد
* خلاصه داستان موسی و شبان این است که موسی به شیوه عبادت شبان اشکال می گیرد و شبان شرمنده از جهل و از عبادت خود شده و غمگین سر به بیابان می گذارد و خداوند پس از این ماجرا موسی را مواخذه می کند که چرا بنده مرا از من جدا کردی
و خدا خطاب به موسی می گوید تا می توانی از جدایی افکندن دوری کن که هیچ چیز نزد من زشت تر از جدایی نیست
ایجاد جدایی و طلاق بین دوستان، همسران، هم میهنان، مومنان و ... تا تمام انسانها و در نهایت جدایی انسان از خدا همه نزد خداوند زشت و ناپسند است و خداوند در قرآن نیز منافقان و جدایی افکنان را بسیار نکوهش می کند
برای اینکه ایجاد جدایی با وسوسه شیطان صورت می گیرد که حاصلش چیزی جز ایجاد غم و اندوه نیست برای همین تا می شود باید بین همگان با نیت خیر اصلاح و اتحاد ایجاد کرد تا از ایجاد جدایی بین افراد و در نهایت در جامعه جلوگیری شود
** خداوند بارها در قرآن می فرماید که ما از آنچه در دلها پنهان است آگاهیم یعنی ظاهر سازی های ریاکارانه ما شاید موجب فریب دیگران و حتی خود ما شود ولی هرگز خداوند را نمی شود فریب داد بنابر این ما نباید از روی صورتها و ظواهر در مورد دیگران قضاوت کنیم شاید دیگران از ما خیلی بهتر باشند که خداوند آگاه است و تنها او شایسته قضاوت است.
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت (حافظ)
اما باید از زاویه ی دیگری نیز به این داستان بپردازیم و آن این است که خداوند که همه چیز به امر اوست وقتی از دل پاک شبان آگاه است خود موسی را که در نهایت عقل است و نماد عقل ظاهر بین است بر سر راه شبان قرار می دهد تا موسی شبان را از مرتبه جهل به مرتبه عقل بیاورد و بعد خود با عتاب و ملامت، موسی را از مرتبه عقل به مرتبه عشق می برد
خداوند از دل موسی هم آگاه بوده که هیچ نیتی بجز خیرخواهی و راهنمایی و پیامبری برای شبان ندارد و برای خدا او را راهنمایی می کند و نه برای منافع خود و بوسیله موسی به شبان درس می دهد و بعد خود به موسی درس می دهد، اگر موسی به غیر از خیرخواهی چیز دیگری در دل داشت لیاقت هم صحبتی با خدا را نداشت چه اینکه بلافاصله وقتی متوجه اشتباه خود شد در بیابان در پی او به قصد دلجویی و توبه و جبران خطا رفت
مولانا (2017/11/17-04:00)



اندیشه پاک
اگر مرادِ تو، ای دوست، بی‌مرادیِ ماستمرادِ خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی، ور برانی از بر خویشخلاف رأی تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستانِ کریمتفاوتی نکند، چون نظر به‌عینِ رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مُبَدَّل شدخلل‌پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هرچه کنی، دل نخواهی آزردنکه هرچه دوست پسندد به‌جای دوست، رواست #
بلا و زحمتِ امروز بر دل درویشاز آن خوش است که امیدِ رحمتِ فرداست *
* عرفا از جمله سعدی همواره اشاره به عدم نومیدی از رحمت الهی دارند برای مثال
مپندار از آن در که هرگز نبست، که نومید گردد برآورده دست
ذات حضرت حق بخشنده است و طبق آیات قرآن او رحمت را بر خود واجب نموده
پروردگارتان رحمت را بر خود واجب کرده است (آیه 54 سوره انعام)
حافظ نیز بارها به این موضوع اشاره دارد از جمله
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ، نکته سربسته چه دانی خموش
اشاره و تاکید این بزرگان به عنوان انسان شناس و حکیم بر عدم نومیدی از رحمت الهی برطبق آیات قرآن برای این است که اولین مرحله بسیاری از مشکلات فردی و اجتماعی همین یاس و نومیدی است
همگان باید مراقب حرف و عمل خود باشند تا مردم را در مسیر نومیدی که در خلاف جهت خداست قرار ندهند که این عمل گاه عواقب جبران ناپذیری برای فرد و جامعه دارد

# ابیات مرتبط با این شعر
672670مشاهده متن کاملسعدی شیرازی (2019/09/12-02:00)


559
زیبایی ، حقیقت ، خوبی
زیبایی ، حقیقت ، خوبی