جمله عالم زان غیور آمد که حق |
|
برد در غیرت برین عالم سبق |
او چو جانست و جهان چون کالبد |
|
کالبد از جان پذیرد نیک و بد |
هر که محراب نمازش گشت عین |
|
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین |
هر که شد مر شاه را او جامهدار |
|
هست خسران بهر شاهش اتجار |
هر که با سلطان شود او همنشین |
|
بر درش شستن بود حیف و غبین |
دستبوسش چون رسید از پادشاه |
|
گر گزیند بوس پا باشد گناه |
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست |
|
پیش آن خدمت خطا و زلتست |
شاه را غیرت بود بر هر که او |
|
بو گزیند بعد از آن که دید رو |
غیرت حق بر مثل گندم بود |
|
کاه خرمن غیرت مردم بود |
اصل غیرتها بدانید از اله |
|
آن خلقان فرع حق بیاشتباه |
شرح این بگذارم و گیرم گله |
|
از جفای آن نگار ده دله |
نالم ایرا نالهها خوش آیدش |
|
از دو عالم ناله و غم بایدش |
چون ننالم تلخ از دستان او |
|
چون نیم در حلقهی مستان او |
چون نباشم همچو شب بی روز او |
|
بی وصال روی روز افروز او |
ناخوش او خوش بود در جان من |
|
جان فدای یار دلرنجان من |
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش |
|
بهر خشنودی شاه فرد خویش |
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم |
|
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم |
اشک کان از بهر او بارند خلق |
|
گوهرست و اشک پندارند خلق |
من ز جان جان شکایت میکنم؟! |
|
من نیم شاکی روایت میکنم * |
دل همیگوید کزو رنجیدهام |
|
وز نفاق سست میخندیدهام |
راستی کن ای تو فخر راستان |
|
ای تو صدر و من درت را آستان |
آستانه و صدر در معنی کجاست |
|
ما و من کو آن طرف کان یار ماست |
ای رهیده جان تو از ما و من |
|
ای لطیفهی روح اندر مرد و زن ** |
مرد و زن چون یک شود آن یک توی |
|
چونک یکها محو شد آنک توی *** |
این من و ما بهر آن بر ساختی |
|
تا تو با خود نرد خدمت باختی |
تا من و توها همه یک جان شوند |
|
عاقبت مستغرق جانان شوند |
این همه هست و بیا ای امر کن |
|
ای منزه از بیا و از سخُن |
جسم جسمانه تواند دیدنت |
|
در خیال آرد غم و خندیدنت |
دل که او بستهی غم و خندیدنست |
|
تو مگو کو لایق آن دیدنست |
آنک او بستهی غم و خنده بود |
|
او بدین دو عاریت زنده بود |
باغ سبز عشق کو بی منتهاست |
|
جز غم و شادی درو بس میوههاست |
عاشقی زین هر دو حالت برترست |
|
بی بهار و بی خزان سبز و ترست |
ده زکات روی خوب ای خوبرو |
|
شرح جان شرحه شرحه بازگو |
کز کرشم غمزهای غمازهای |
|
بر دلم بنهاد داغی تازهای |
من حلالش کردم ار خونم بریخت |
|
من همیگفتم حلال او میگریخت |
چون گریزانی ز نالهی خاکیان |
|
غم چه ریزی بر دل غمناکیان |
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت |
|
همچو چشمهی مشرقت در جوش یافت |
چون بهانه دادی این شیدات را |
|
ای بها نه شکر لبهات را |
ای جهان کهنه را تو جان نو |
|
از تن بی جان و دل افغان شنو |
شرح گل بگذار از بهر خدا |
|
شرح بلبل گو که شد از گل جدا |
از غم و شادی نباشد جوش ما |
|
با خیال و وهم نبود هوش ما |
حالتی دیگر بود کان نادرست |
|
تو مشو منکر که حق بس قادرست |
تو قیاس از حالت انسان مکن |
|
منزل اندر جور و در احسان مکن |
جور و احسان رنج و شادی حادثست |
|
حادثان میرند و حقشان وارثست |
صبح شد ای صبح را صبح و پناه |
|
عذر مخدومی حسامالدین بخواه |
عذرخواه عقل کل و جان توی |
|
جان جان و تابش مرجان توی |
تافت نور صبح و ما از نور تو |
|
در صبوحی با می منصور تو |
دادهی تو چون چنین دارد مرا |
|
باده کی بود کو طرب آرد مرا |
باده در جوشش گدای جوش ماست |
|
چرخ در گردش گدای هوش ماست |
باده از ما مست شد نه ما ازو |
|
قالب از ما هست شد نه ما ازو **** |
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم |
|
خانه خانه کرده قالب را چو موم |
|
*
علت اینکه برخی بیت
بشنو از نی چون حکایت میکند ، از جُداییها شکایت میکند
را درست تر از حالت بشنو از نی چون شکایت میکند می دانند همین بیت است که در جای خود توضیح داده شده که عاشق عیبی در معشوق نمی بیند که بخواهد گله یا شکایت کند
** اما توضیح برخی مسائل عرفانی متاسفانه امکانپذیر نیست. می توان با عذاب دادن عبارت سعی کرد آنرا بیان کرد و توضیحی داد ولی با خواندن و حتی دانستن برخی مسائل عرفانی نمی تواند کسی ادعا کند که آنرا فهمیده
درک و معرفت حق و عرفان حقیقی مثل گرفتن مدرک تحصیلی نیست که با چند مدت مطالعه و آزمون بتوان به آن رسید و کسی با ادعا نمی تواند خود را عارف بنامد. چیزی که عرفای بزرگی چون
حافظ، مولانا، سعدی، عطار و نظامی و ... سالها خون دل خورده اند تا درک کردند را نمی توان به راحتی در بازار دنیا خرید و با خود به خانه آورد، چیزی که بهایش دادن عمر و جان است را نمی توان به بهای دیگری بدست آورد. اما از سر وظیفه در حد توان توضیحی در رابطه با لطفه روح بیان می شود.
وقتی خداوند در آیه 29 سوره حجر می فرماید
از روح خود در او (انسان) دميدم
چون خداوند به قول نظامی در بدایت بدایت همه چیز. در نهایت نهایت همه چیز است پس روح او ظریف ترین و لطیف ترین چیز در عالم است که او از وجود پاک خود به ما داده
و چون روح خداوند زن و مرد ندارد بنابر این روح انسان نیز زن و مرد ندارد بلکه این تن ماست که در عالم ماده زن و مرد دارد و اکنون با پیشرفت علم و تغییر جنسیت ها می توان فهمید که جنسیت و بعد مادی انسان قابل تغییر است ولی
روح و جان و بعد معنوی انسان ثابت است و در حقیقت ما همان روح و جان هستیم که از خداییم و به خدا می رویم و نه جسم زن و مرد که خاک و ماده است و به خاک سپرده خواهد شد
اگر ما بتوانیم از روح لطیف و آسمانی خود، گرد و غبار جسمانی را بزداییم آن وقت تازه به مقام آدمیت و جانشینی خداوند در زمین (خلیفة الله) نزدیک می شویم
تولید مثل انسان نیز همینگونه است که پدر و مادر به بچه جسم می دهند و این خداست که به بچه روح و جان می دهد که جسم بدون روح و جان هرگز زنده نخواهد شد بنابر این بچه در اصل از خداست و پدر و مادر امانتدار هستند نه مالک بچه، که جسمی که آنها می دهند بدون روح خدا اسیر خاک است و این امانتداری وظیفه سنگینی است که خدا بر دوش آنان نهاده که از آن اگر کوتاهی کنند بازخواست خواهند شد.
*** هرجا اتحاد و پیوند و یگانگی خداپسندانه است آنجا خدا هست و هرجا نفاق و جدایی و طلاق خودخواهانه است آن دسیسه شیطان است بنابر این اگر مرد و زن هر دو به طور خداپسندانه به اتحاد برسند آن یک و آن وحدت از خداست البته نه فقط از لحاظ جسمانی بلکه همانطور که گفته شد اصل بر ازدواج روحانی است
اما در مرتبه بالاتری و در توضیح چونک یکها محو شد آنک توی به قول حافظ
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
این یعنی اگر هر یکی از زن و مرد (هر انسانی) در عشق حقیقی به کسی یا چیزی یا کاری "نیست و محو" شود و از میان برود آن وقت به معرفت و مفهومی می رسد که از آن به عنوان وحدت وجود یاد می شود و به هیچ وجه قابل توضیح نیست که این وادی عشق بازی کودکان نیست و کار بزرگان است به قول نظامی
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش ، که بر یادش کنی خود را فراموش
وقتی کسی در عشق حق و حقیقی وجود خود را فراموش کند آن وقت نیست می شود و همان نیی می شود که مولانا می گوید بشنو از نی
**** باده از ما مست شد نی ما ازو هم گفته شده که در اصل معنی تغییری ایجاد نمی کند و حقیقت این است که مستی حقیقی از وجود انسان است نه مستی شراب آب انگور که مثال حقیری از آن مستی است که بهای مستی حقیقی همانطور که گفته شد درهم و دینار و ارزان نیست
|