بیا بیا که تو از نادرات ایامی |
|
برادری پدری مادری دلارامی |
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد |
|
گزاف نیست برادر چنین نکونامی |
تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت |
|
قبول می کنیش با کژی و با خامی |
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست |
|
که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی |
به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا |
|
اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی |
گهی فراق نمایی و چاره آموزی |
|
گهی رسول فرستی و جان پیغامی |
درون روزن دل چون فتاد شعله شمع |
|
بداند این دل شب رو که بر سر بامی |
مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی |
|
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی |
محال جوی و محالم بدین گناه مرا |
|
قبول مینکند هیچ عالم و عامی |
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی |
|
برو برو که مرید عقول و احلامی |
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی |
|
محال هر دو جهان را چو من درآشامی |
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی |
|
مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی |
برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام |
|
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی |
|
مطالب مرتبط با این شعر |